سلام نیماجان! تولدت مبارک پسرم!
زود رفتم سر اصل مطلب. اصل مطلب تولد توست که باید امسال بیش از هرسال مبارک شود. امسال که تو بیش از 365 روز را در غیبت مادر تاب آورده ای و از آن مهم تر، حدود یک ماه ندیدنش را تحمل کرده ای تا او بتواند اعتراضش را به بدرفتاری ها با شما نشان دهد و مانع نهادینه شدن این زشت کرداری ها در نظام حقوقی و قضایی ایرانمان بشود.
نیماجان! تولدت مبارک پسرم!
شهریوری که میلادگاه توست دارد تمام می شود و حال و هوای مدرسه و کلاس و درس بدجوری پیچیده در تمام خانه ها و پدر و مادرهای بچه مدرسه ای ها دارند آخرین خرده فرمایش های آنان را اجابت می کنند. و پدر تو دارد هم چنان یک تنه جای مادر را هم پر می کند برای تو که هنوز تا مدرسه چند سالی فاصله داری و برای مهراوه جان که قدم می گذارد لابد به مدرسه ای جدید در مقطعی جدید.
نیمای عزیز! می دانم که حوصله ما خاله های سمج را خیلی نداری و حوصله ابراز محبت کردن هایمان را ولی ما دلمان خیلی برای تو و بازیگوشی های کودکانه ات تنگ می شود که حالا شکل عوض کرده و گاهی تبدیل می شود به بهانه گیری های مستمر و تلاشی سخت برای تنگ کردن خلق بابا و درآوردن لج خواهر و مادر بزرگ و خاله و هر کسی که می خواهد نبودن مادر را برای تو توجیه کند با زبانی کودکانه!
پارسال روز تولدت یک قطار به تو هدیه دادم که سوارش بشوی و بروی به شهر آرزوها. تو پر شر و شور بابا را به کمک طلبیدی تا واگن ها را سرهم کند و مانند راننده ای ماهر نشستی در واگن راننده قطار و من دیگر باید خداحافظی می کردم. امسال دلم می خواست برایت پرنده ای را هدیه بیاورم اما نتوانستم آن را در بازار پیدا کنم. سیمرغ را هرگز نمی توان در بازار یافت و هرگز نمی توان آن را خرید اما تو می توانی هر لحظه که اراده کنی آن را داشته باشی و می توانی هروقت دلت خواست بر روی بال هایش بنشینی و بروی آن بالاها.
نیمای آزار ستم دیده!
تو می توانی بر بالهای سیمرغت بنشینی و بروی آن بالا. بالای بالا! تا بتوانی همه چیز را بهتر ببینی. همه چیزهایی که روی زمین وقتی که سوار قطارت بودی خوب نمی دیدی! تو از آن بالا زمین را مانند یک گردو می بینی یا یک توپ کوچک که می توان راحت شوتش کرد به آن دور دورها. و آدم های روزی زمین را نقطه های ریزی می بینی که پرشتاب دور هم می گردند و گاه جهت عوض می کنند و سخت به هم می خورند و دوباره حرکت آغاز می شود! از آن بالا همه چیز ریز دیده می شود: آدم ها، ماشین ها، درخت ها، حتی هواپیماهای غول پیکر آماده پرواز! اما نقش های برجسته را هم از همان بالا می توان دید اگر خوب ردیابی کنی مناطق جغرافیایی خاص را. مثلا همین اوین که یک روز در هفته می شد میعادگاه شما و مادر! اوین را که از آن بالا پیدا کنی می توانی کلی نقش برجسته ببینی در اندرونش. یکی از آن ها نسرین است. مامان نسرین تو و خواهر ما که به جرم دفاع از حق، بدترین مجازات ممکن را که همانا دوری از خانواده و همسر و فرزندان است برایش تقدیر کرده اند! و مجازات دوری از مادر و محرومیت از مهر مستدام مادری را هم برای شما تجویز و اجرا کرده اند.
نیمای خوب!
تو عاقبت مجبوری که از آن بالا پایین بیایی و دوباره غرق شوی در غصه هایت که آدم بزرگ ها را هم کلافه می کند و از پای در می آورد. اما تو نباید از پای درآیی تو باید سخت استوار بمانی مانند خواهرجانت مهراوه! سرفراز، سینه ستبر، آرام، با همان نگاه نافذ که آینده روشن را می کاود. مانند مهراوه همان نوجوان هنوز جوانی نکرده پخته شده و رسیده و بالغ شده. مهراوه که در سنین نوجوانی
گویی زنی است تمام!
نیمای نسرین!
هروقت از این همه هیاهو خسته شدی چشم ها را ببند. هروقت حوصله هیچ آدم بزرگی را نداشتی حتی حوصله بابا را که ایفای دو نقش همزمان خسته اش می کند و نمی خواهد شماها، تو و خواهرت این خستگی را ببینید و حس کنید. هروقت دلت چیزهای خوب و شیرین خواست، چشم هایت را ببند. چشم ها را که ببندی ناگهان یک کهکشان پر ستاره تو را در آغوش می کشد و تو می توانی ستاره خودت را انتخاب کنی و می توانی همه آرزوهایت را بر روی آن با انگشتان کوچکت نقاشی کنی و می توانی کیف کوچک مهد کودکت را پر کنی از ستاره های کوچک چشمک زن که برای دوستانت سوغات بیاوری و می توانی...
نیمای شهر آرزوها!
تو می توانی وقتی که چشم هایت را بستی، همه چیز را همان طور که هست ببینی! آدم گنده هایی را که خیلی کوچکند و ادای بزرگان را درمی آورند و آدم بدهایی را که نقاب های زیبا بر چهره دارند و آدم خوب ها را که با لبخندی زیبا تو را به هم نشان می دهند و برایت دست تکان می دهند.
چشم هایت را که ببندی نیماجان، قرآن برایت قصه می گوید. قصه همه آدم بدهای تاریخ بشریت را و قصه همه آدم کوتوله هایی که دوست داشتند یک شبه خدا شوند یا لااقل پیامبر شوند و دوست داشتند بنده های خدا آن ها را کرنش و تعظیم کنند و دوست داشتند قدرت نمایی کنند و دوست داشتند... قرآن وقتی چشم هایت را ببندی قصه همه آدم بدهایی را که فرعون شدند و نمرود شدند و اقوام مفسد ستیزه گر شدند را برایت نقل می کند و تو با همان چشم های بسته سرنوشت آنان را که در زمین خدا فساد کردند، می بینی و می بینی که اراده خداوند جانشینی قومی دیگر بود که به صلاح و اصلاح بیندیشند. تو با همان چشمان بسته می توانی سرنوشت آدم خوب ها را هم ببینی که وقتی در برابر خدا تسلیم شدند، خدمت به بندگان او برایشان گران نبود و از راه خدمت به مردم به خدا رسیدند و به مقامات عالی رسیدند نه از طریق گردنکشی و دست اندازی به مال و جان و حقوق مردم.
نیمای عزیز!
این قصه های قرآنی را خوب به خاطر بسپار تا فردا برای هم نسلانت که مانند تو در کوران روزگار استخوان نرم نکرده اند و سختی گذر از فراز و فرودها را چون تو به عمق جان نچشیده اند، بازگو کنی و به خاطر بسپار همه قصه های قرآنی را تا اوج حقارت آنان را که قدرتشان را با گردنفرازی در برابر چون تو طفلی نیازمند مهرمادری به رخ می کشند، دریابی و فردای آنان را همین امروز در برابر چشم بیاوری. نیما جان این قصه های قرآنی را خوب به خاطر بسپار تا فرداروز همه کینه و نفرتی که اقتدارگرایان افسارگسیخته و خشونت طلب خواستند در دل کوجک و پاک تو و نسل تو، بذرافشانی شود، به آب جاری و زلال کرم و بخشش بشویی و مهربانی و شفقت را میهمان همیشه دل پاکت کنی!
میلادت مبارک نیماجان آزادی مادر بهترین هدیه تولد امسالت باد
lمنبع:فیس بوک رضا خندان همسر نسریت ستوده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر